اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

لحاف ِ خاطرات!

نازنینِ مامان ، اهورا ؛ تمام کمد ها و کشوهای اتاقت پر شده بود از لباس... لباسهای نو و کهنه ... لباسهایی که دیگه اندازه ات نمی شد ... لباسهایی که شاید فقط یک بار پوشیده بودی و البته لباسهایی که خیلی خیلی ازشون استفاده کرده بودی. نمی دونستم باید چی کارشون کنم. نه دلم میومد دورشون بندازم ، نه دلم میومد به کسی ببخشمشون. آخه از هر کدوم یه دنیا خاطره داشتیم...دلم می خواست همه شون و نگه دارم... ولی غیر ممکن بود !!خلاصه بعد از مدت ها فکر کردن و جابجایی بیهوده بالاخره تصمیم گرفتم لباسایی که خیلی نو هستن و ببخشم... و بعضی از لباسایی که خیلی دوست داشتم و برات نگه دارم و اما در مورد لباسایی که خیلی تنت کرده بودی... همه شون و مربع...
23 مرداد 1397

سفر یک روزه به جلفا...

در گذرگاه زمان... گردش خاطره ها... خیمه شب بازی دهر... با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد... عشقها می میرند... رنگها ، رنگ دگر میگیرند. و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ....دست ناخورده بجا می مانند...!   گردش یک روز زیبای تابستانی در جلفا...                       اهورایم... زندگی را برایت زیبا می سرایم ولحظه های تکراری و بیقرارش را مر...
19 مرداد 1397

این روزها...

پسرم روزها یکی پس از دیگری به سرعت برق و باد می آیند و می روند... این روزها دلتنگ گذشته شده ام...دلتنگِ نوزادی ات، چهار دست و پا رفتنت ، ایستادن و زمین خوردنت،دندان درآوردنت...حرف زدنت !!! این روزها با دقت بیشتری نگاهت می کنم و سعی ام این است که تمام جزئیات صورت و دست و پاهایت و حتی بند بند انگشتانت را در خاطرم حک کنم .چرا که می دانم تا چشم باز کنم روزی می رسد که به جای این دست های کوچک که به راحتی در دستم جای می گیرند ، دست قوی و مردانه ای را خواهم دید که دستانم راحت در آنها جا می شوند... اهورای من... این روزها حال و هوای نوزادی ات را کرده ام و روزی می رسد که دلتنگ همین روزها می شوم...چقدر این روزها شیرین و زیب...
14 مرداد 1397
1